پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه
پادشاه برای شکار به جنگل رفت روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 134 تاريخ : جمعه 24 اسفند 1397 ساعت: 11:54